سالار و علی محمدی بماند

چه کنم با غم رفتنی که برگشت نداشت
وسعت تنهاییم را بی تو یک دشت نداشت
چه کنم بعده تو با ترس نبودن هایت
جوری سوزاندیم که این قدرت رو آتش نداشت

بماند که بعد از تو دیگر ندارم نفس
بماند که یکباره داغت به جانم نشست
بماند که بعد از تو تنهاترین آدمم
بماند که شوقی ندارم به هرچی که هست
بماند که حس می شود جای خالی تو
بماند که جا مانده ام در حوالیه تو
بماند که یکدم نبردم زخاطر تورا
بماند که غم شد مرا یادگاریه تو

به کجا برم شکایت که تورا دگر ندارم
که خیال بردن از یاد تورا بسر ندارم
غم این دل به که گویم که بفهمد حال ما را
بعد تو هیچ مرحمی بر درد من اثر ندارد